* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

ـــــــــــــــ

 

زندگی شهر غم است

 

کو مسافرهایش؟

 

یک به یک خسته ز درد

 

شهر غم افزایش

 

اسبهاشان چوبی

 

از نفس افتاده

 

تشنه شهر شلوغ

 

در قفس افتاده

 

تکیه گاشان غربت

 

دست در دامن شهر

 

میزنند چنگ به این

 

جامه بی برگ و بر

 

شب در حسرت صبح

 

غصه بی خوابی

 

مانده در بغض گلو

 

سربهای پوشالی

 

خواب در رویاشان

 

بسته پینه با محال

 

رنگ مرگ پاشیده

 

روی چشمان خیال

 

شب به یک باره سکوت

 

میکشد بر سر شهر

 

پرده می اندازند

 

دیوها بر در شهر

 

شیشه هاشان دودی

 

رنگها بی رنگی

 

سخن از مشکی هاست

 

کو مداد رنگی ؟

 

فصل شهر  فصل خزان

 

انس گرفته با برگ ریزان

 

میکشد زنجیر ها

 

روی تاراج خزان

 

سرد سرمای دی است

 

ظلمتش ظلمت شب

 

میزند از آسمان

 

برف یخ بندان شب

 

باد میخواند سرود

 

با هم آوازی در

 

شیشه ها میشکنند

 

از هم آوازی غم

 

زندگی شهر غم است

 

با آدمهای کوکی

 

کوک کن خواهی دید

 

سرنوشت پوکی. . .

 


ـــــــــــــــــــــــ

 
 
 
ای مسافر !  ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ...
بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ...
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز...    آرام تر بگذر ...
وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی !  آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ...
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ...
ای پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ...
از خود تهی شده ام ... نمی دانم تا باز گردی مرا
خواهی دید ؟؟؟