* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

ـــــ۲۱ ساله می شومـــــ

 

 

 

به مناسبت بی مناسبت اشک چشمانم جاری شد

تا شاید مسافر تنهای شهر غم سفر کند

به مناسبت بی مناسبت دوباره متولد شدم

بی مناسبت سری به گذشته های دور و نزدیک زدم

شادی های گذشته را مرور کردم

غمهایش جا مانده

لحظه لحظهء گذشته های گذشته را مرور کردم

روزهای روزگار را همراه با روشنی و سیاهی دیدم

سری به خودم زدم. سری به دوستان قدیم زدم

اما نشد !!

 دلم گرفت برگشتم!!

به مناسبت تولدم خواستم لبخند بزنم

اما گل خنده ای به روی لبهام غنچه نداد

به مناسبت بی مناسبت خواستم حرفی بزنم

اما مهر خاموشی بر لبهایم خورد

بی مناسبت سکووووووت

به شهر سکوت خوش آمدی مسافر

 

25/5/86

 

ــــــــــــــــــــــ

 

هدیه ی من در روزی که خودم دارم در تلخی شنا می کنم ممکن است زیاد به حال و هوایت سر وسامان ندهد:



زمان می گذرد و تو هر روز زیبا تر می شوی
آن قدر که باید به یادت بیاورم
هم زبونه تنهایی هایت را
تبصره ی این شعر را برای روز های سرد بپذیر:
"هوا که سرد تر میشود تو هم هر روز
قدم به قدم همراه با آن سرد می شوی
و منی که آرزو می کنم "فردا نرسد"
اما این آرزو از اصل مشکل دارد!
تابستان تصمیم گرفته دیر برگردد
اما حتی اگر الان هم بیاید...
به خدا اشتباه شده! من گل یخ نیستم...!!
من هر روز به تو تشنه تر و تو هر روز از من دور تر می شوی
شاهد هستید؟
باز هم جاده ی عشق یک طرفه شده
من در این کویر دنباله روی سایه ای از محبت؟
به عمق سراب چه قدر مانده؟
عادت کرده ام که این جا فقط خودم رو ابری ببینم
اما تو فقط به دوری عادتم نده

پ ن:هدیه از عطا بچهء غم

 

 

ـــــــــــــــــــ

 

آن لحظه که تمام زندگی ام از جلوی چشمانم می گذرد

آن لحظه ای که فرشته ای روحم را با خود  برد

وقتی که کودکی ام مثل روز برایم روشن و تازه می شود

تمام خاطرات و تار و پودم را با خود می برد

بودن و نبودنم یکی می شوند و کویر هم خسته می شود

تمام هستی ام را با خود می برد

وقایع و روزگارانم از جلوی چشمانم سپری شدند

صدای صوت قرآن می پیچد زمین مرا در آغوش می گیرد

و چه کسی یک روز فکر این روز را به ذهن راه می دهد؟

و در آن خانهء ابدی تنهایی معنای حقیقت می یابد

دیگر چراغی روشن نکنید ! نام و نشانی

دلم را رو به قبله نهاند

من از من جدا شد

به سراغ من اگر می آیید

دیگر نیایید که خیلی دیر است

اگر چه نیت خوبیست زیستن

ولی کاش دست به کار دیگری بزنیم

 

 

ــــــــــــــــــ

 

 

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند,  نبایدها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را بابغض می خوانم

عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم

باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم  روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز ,  روزی شبیه فردا

روزی درست شبیه همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند  شاید امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند  نبایدها

هر روز بی تو روز مباداست

آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارد

آیینه ها که دعوت دیدارند

دیدارهای کوتاه

و از پشت حرف دیوار

دیوارهای صاف

دیوارهای شیشه ای شفاف

دیوارهای تو           دیوارهای من

دیوارهای فاصله بسیارند

آه دیوارهای تو همه آیینه اند

آیینه های من همه دیوارند

ــــــــــــــــــــــــ

 

 

 

 

با فلانی

 

هی فلانی چقدر با  تو حرف دارم. هی فلانی چقدر درد دارم .هی فلانی چقدر مشت به جایی نگوبیده توی دستهایم گره خورده و جا مانده .هی فلانی چقدر اینجا سرد بود وقتی من زار می زدم. هی فلانی چقدر اینجا سرد است وقتی خداحافظی روی لبهایم می ماسد. هی فلانی چقدر از اینجا تا خود یک دوستت دارم ساده فاصله است .چقدر پیراهن بنفشم تنهاست وقتی سراغ دوستت دارم را روی کلیدهای تلفن جستجو می کنم.هی فلانی  چقدر سراغ یک مهربانی ساده را از بوقهای ممتد تلفن گرفتم .هی فلانی  چقدر شماره ها را روی این کاغذهای کاهی کنار دستم با شوق نوشتم و با حرص خط زدم .هی فلانی  چقدر هوای این اتاق بوی نیامدن می دهد بوی بیقرار حرفی نزده .هی فلانی  چقدر دلم شور آدمهای در راه مانده را زد ! و آنها به خانه هایشان رسیدند و گفتند هی فلانی چه بیکاری که دلت شور ما را می زده و من امروز دیگر می دانم آنکه در راه مانده بلاخره یا خودش می آید یا خبرش و هی فلانی در هر صورتش تو هیچ کجای هیچ رابطه ای نایستاده ای که کسی حتی خبری به تو بدهد . هی فلانی پشت هیچستانی سالهاست که پشت هیچستان جا مانده ای.هی فلانی چقدر سوء تفاهم توی صورت احساست بود که کسی نفهمید احساست چه بزرگ است که کسی نفهمید احساست توی حجم زمان جا نمی گیرد . هی فلانی چقدر جای بوسه روی لبهایت کم رنگ شده چقدر این همه سفیدی با سماجت از زیر رنگ زیتونی موهایت بیرون می زند .هی فلانی چقدر دستهایت از حجم تن کسی تهیست. هی فلانی چقدر دلت پیر شد و تاب دل دل ساده روزهای اول آشنایی را ندارد . هی فلانی چقدر دلت می خواهد تو به دلی بگویی ف و او  خودش تا فرحزاد برود . هی فلانی چقدر گلویت خراشید از بس ضجه زدی بر گور عشقی خالی از رگ و ریشه . هی فلانی چقدر تحقیر شده ای برای جمله ساده دوستت دارم . هی فلانی اصلا چیزی هنوز از تو مانده است؟ هی فلانی چقدر غریبی....................غریب

 

.

.