من خسته ام
و هیچ خواب ابریشمی نیست
تا خستگیم را با خود به نیستی کشاند
زمان در حرکتی تند و تکراری مرده است
و هیچ گریزی نیست
جز دویدن و فرسودن و زنده بگوری
بغض نفس گیری راه بودن سیا ل و شفافم را بسته است
و هیچ دست معجزه گری نیست
تا گره آنرا به لمسی با سبکی بگشاید
اشکهایم جاری به گونه ا م خشکیده اند
و هیچ بوسه ای نیست
تا ما را در لرزه داغ و افسونگرش به همراه برد
زمان افسانه ها گذشته است
زمان زمان انسان ترسان از تماسست
زمان زمان عشاق و تمنای آغوش نیست
زمان زمان تیشه فرهاد نیست
زمان زمان حبس احساس و کلام
زمان زمان انسان نما و تب سخت افزاریست
و دیگر هیچ بادی ما را با خود نخواهد برد
هیچ بوسه ای ما را به خلسه نخواهد کشاند
هیچ دستی رهایی را به ما هدیه نخواهد داد
و دیگرهیچ خوابی ما را سبک نخواهد کرد
مائیم و این هوشیاری مهلک
مائیم و این بیداری دردناک
مائیم و باز این سئوال بی جواب مانده
" بودن یا نبودن؟ مسئله این است....."
از خوابم فرود آمدم، کنار برکه رسیدم.
ستاره ای در خوابِ طلایی ماهیان افتاد.
رشتهء عطری گسست.
آب از سایهء افسوسی پُر شد.
موجی غم را به لرزش نی ها داد.
غم را از لرزش نی ها چیدم، به تارم برآمدم، به آیینه رسیدم.
غم از دستم در آیینه رها شد: خوابِ آیینه شکست.
از تارم فرود آمدم، میان برکه و آیینه، گویا گریستم ... سهراب
نه .. نه، تو باور مکن .. دیگر نمی گریم .. چه سود این گریستن .. چه سود .. دیری ست با واژهء انتظار بیگانه گشته ام .. بیگانه نبودم .. زمانه ام آموخت که بیگانه باشم .. چه سود این همه انتظار .. چه سود .. چشم به راه دوختن .. چشم به راه به دنبال ردِ سایه ای که به این سمت بیاید .. ردی از یک نوسان بر خطِ جاده .. اما نه .. نه سایه ای بود و نه نوسانی .. شب بود و شب بود و ماه بالای سر تنهایی .. دیگر آمدنت را به انتظار نمی نشینم .. بی هوده است .. می دانی؟ پاهایم را بر زمین گذاشتم .. پاهای برهنه ام را .. تا به حال زمین را اینگونه حس نکرده بودم .. برهنه، لخت .. محکم ایستادم .. ردِ سایه ام را نگریستم .. راه راه راه .. راهی که باید به تنهایی بروم .. بی هوده است به انتظار همراهی ماندن .. شاید روزی در میانهء راه، جایی، به انتظار بایستم .. شاید... میروم به دنبال گریزان من ِ خویش. در پناه وسعت آنسوترها. در جوار سماعی غریب.
آنچه در منحنیهای تودرتوی آسمان تاریک شبهایم نهان بودهست و من رهگذری سرد!
بیدرودی دیگر بدرود!
سفری در پیش است.. به دورها و دیرها.. روزهایی نخواهم بود، اما این خانه را دستهایی خواهند نوشت.. دستهایی که می دانم چیزی فراتر از دستانِ برهنه ی من برای هدیه دادن دارند..
متبرک باد دستانِ تو...
عشق شروع قشنگیست
برای دردهای متوالی بعدی!!!
سرما با یلدا شروع می شود
و عشق با تو
دم غروب که سایه ها در امتداد خیابان قد می کشد
یاد تو امتداد موسیقی بلندیست که نوازشش
طوفانی را به یاد می آورد
کنار کودکی ام به چشمهایت !!می اندیشم
و فکر میکنم در حاشیه هر پلکت
چند ستاره سبز جا میگیرد
از ستاره که میگویم شب می شود
و من به روزی که تو در آن متولد شده ای فکر می کنم
از تو که میگویم باران می بارد از شما که میگویم
سرنوشت حزن آلود پرنده ای دور
در ذهنم تداعی میشود
هوای دل من ابریست اما
دل تو منجمد است شاعر!!!!!