* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

تو مثل غنچه خندیدی و رفتی...!

 

 به روی گونه تابیدی و رفتی
مرا با عشق سنجیدی و رفتی

 
تمام هستی ام نیلوفری بود
تو هستی مرا چیدی و رفتی 
 

کنار انتظارت تا سحر گاه
شبی همپای پیچک ها نشستم


تو از راه آمدی با ناز و آن وقت
تمنای مرا دیدی و رفتی 
 

شبی از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم برای قصه ام سوخت 
 

غم انگیزست تو شیداییم را
به چشم خویش فهمیدی و رفتی
 

چه باید کرد این هم سرنوشتی ست
ولی دل رابه چشمت هدیه کردم 
 

سر راهت که می رفتی تو آن را
به یک پروانه بخشیدی و رفتی
 

صدایت کردم از ژرفای یک یاس
به لحن آب نمناک باران 
 

نمی دانم شنیدی برنگشتی
و یا این بار نشنیدی و رفتی
 

نسیم از جاده های دور آمد
نگاهش کردم و چیزی به من نگفت 
 

تو هم در انتظار یک بهانه
از این رفتار رنجیدی و رفتی
 

عجب دریای غمناکی ست این عشق
ببین با سرنوشت من چه ها کرد
 

تو هم این رنجش خاکستری را 
 میان یاد پیچیدی و رفتی 
 

تمام غصه هایم مثل باران
فضای خاطرم را شستشو داد


و تو به احترام این تلاطم
فقط یک لحظه باریدی و رفتی
 

دلم پرسید از پروانه یک شب
چرا عاشق شدن درد عجیبی ست 
 

و یادم هست تو یک بار این را
ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی
 

تو را به جان گل سوگند دادم
فقط یک شب نیازم را ببینی
 

ولی در پاسخ این خواهش من
تو مثل غنچه خندیدی و رفتی
 

دلم گلدان شب بو های رویا ست
پر است از اطلسی های نگاهت 
 

تو مثل یک گل سرخ وفادار
کنار خانه روییدی و رفتی
 

تمام بغض هایم مثل یک رنج
شکست و قصه ام در کوچه پیچید 
 

ولی تو از صدای این شکستن
به جای غصه ترسیدی و رفتی
 
 

 

 

 

پ ن۱ : روزی روزگاری تولدی بود... 

پ ن ۲:ببخش اگر هدیه های من تلخ است... 

به مناسبت تولدم

به مناسبت تولدم 

 

 

 

و بزرگ می‌شویم و شاید هم کمی بزرگتر، هنگامی که زمان به سرعت می‌گذرد و تجربه‌هایمان افزون می‌گردد و اندیشه‌مان نیز وسیع و آزادتر.

و به همان اندازه و گاهی هم کمی بیشتر کوچکتر می‌شویم، آنگاه که دنیای تفکرمان کوچک می‌شود و در عین حال احساس بزرگ بودن می‌کنیم.

وقتی به همه ی جهان بیندیشیم، می‌بینیم دنیای خودساخته‌مان چقدر کوچک است!!

آری وقتی همه را دوست بداریم بزرگ شده‌ایم!

وقتی که یادمان نرود همه چیز این دنیا قراردادی است و پایان پذیر.

حتی خودمان

که یکروز پایان می‌پذیریم.

راستی امروز هفتم شهریور روز تولد من است.

باید بروم خودم را با متر اندازه بگیرم تا ببینم چقدر بزرگتر شده‌ام.

و شاید متراژ خانه‌ام را

و قیمتی که بر روی لباسهایم فروشنده زده بود

و یا میز کارم را ...

و شاید بلندی تقدیرم را ...

یا بی‌مهریهای انسانها را ...

نمی‌دانم با کدام یک کمی بزرگتر شده‌ام؟!!