* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

 

 

همه بغضشون گرفته چرا بارون نمی یاد!؟
لیلی مرد از غم دوری چرا مجنون نمی یاد!؟
روی ماهش کجا پنهون شده اون رفته کجا!؟
چرا از اونور ابرا دیگه بیرون نمی یاد!؟  


نیتت رو واسه فال قهوه کردم ولی حیف
عکس چشمای قشنگت توی فنجون نمیاد
من و کشتی تو با اون خنجر دوریت عجبه
چرا از این دله دیونه یه کم خون نمیاد!؟ 
 

مگه تو بی خبری موم رو پریشون میکنم
دل تو حتی واسه مویه پریشون نمیاد
دلت از بس سفیده و لطیفه مثل برف
از خجالت تو برفی تو زمستون نمیاد
 

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود، تو اومدی
درا رو بستم از اون وقت دیگه مهمون نمیاد  


صدایه بارون قشنگه به شیشه که میخوره
اما با غم نجیب روی ناودون نمیاد
دو سه بار واسط نوشتم مثه آیینه می مونی
تو یه بار جواب ندادی چرا شمعدون نمی یاد 
 

عمریه اسیرتم اسیر اون چشمای ناز
یه ملاقاتی واسم یه بار به زندون نمیاد
نمیگه کسی واسه مرمتش فکری کنیم
هیچ کسی سراغ این کلبه ویرون نمی یاد 
 

زندگی بازیه شطرنج و من، منتظرم
طرف مقابلم ولی به میدون نمیاد
گاهی وقتها اینقدر آب و هوام ابری میشه
که قد اشکای من از رود کارون نمیاد 
 

گاهی با خودم میگم شاید می خواد ذوق بکنم
اما معلومه نخواد بیاد که پنهون نمیاد
اونکه برای دیدنش ستاره می شمری اهل نازه
پس با یه خواهش آسون نمیاد 
 

تو نامه آخری کلی دلیل آورده بود
مثلا چون تشنه اند یاسای تو گلدون نمیاد
لااقل کاش راستشو برای من نوشته بود
کاش واسم نوشته بود به خاطر اون نمیاد 

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد