رویاهای تباه شده...

 

عطا بچه ی غم

پژمان

 

 

به نام خدایی که آشنایی را در لبخند، لبخند را در دوستی، دوستی را در محبت، محبت را در عشق، عشق را در جوانی، و جوانی را در غم نهاد

مثل یه خوابه. درست مثل یه خواب وقتی که در رویاهام می بینم که در دشت سرسبزی می دوم و با دوستانم بازی می کنم و خیلی شادم. اما وقتی که بلند می شم همه چیز به پایان می رسد ترمزی برای شادی ها ترمزی برای رویاهای شیرین ...

وقتی به اطراف نگاه می کنم خودم را در اتاقم می بینم. نیمه شبه خودم رو تنها بیدار می بینم. افسوس می خورم اما...

ترمزی که موجب شد خواب و رویام از دست بره یک چیز بود. فقط درد!
به رویا فکر می کنم دوست دارم دوباره با این رویا پیش بروم چشمانم را  

می بندم و سعی می کنم رویا را ادامه بدم اما فایده ای نداره خوابم نمی برد و باز هم افسوس...
شاید شادی فقط یه رویاست برای بعضی ها طولانی تره و برای بعضی فقط چند ثانیه طول می کشه!

 

 

 

 

دیشب رؤیایی داشتم

خواب دیدم بر روی شن ها راه میروم،

همراه با خداوند

و بر روی پرده ی شب

تمام روزهای زندگیم را، مانند فیلمی می دیدم

همان طور که به گذشته ام نگاه میکردم،

روز به روز از زندگی را،

دو رد پا بر روی پرده ظاهر شد،

یکی مال من و یکی از آن خداوند

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت

آن گاه ایستادم و به عقب نگاه کردم

در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت

اتفاقاً ، آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود

روزهایی با بزرگترین رنجها ، ترسها ، دردها و

آن گاه از او پرسیدم

خداوندا ، تو به من گفتی که در تمام ایّام زندگی با من خواهی بود

و من پذیرفتم با تو زندگی کنم

خواهش می کنم به من بگو چرا در آن لحظات سخت مرا تنها گذاشتی ؟

خداوند پاسخ داد

"فرزندم ، تو را دوست دارم وبه تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت ،

نه حتی برای لحظه ای ،

و من چنین نکردم

هنگامی که در آن روزها ، یک رد پا بر روی شن دیدی ،

من بودم که تو را به دوش کشیده بودم