مسافر شهر غم

 

 

آی همزبون
امسال برایت خط ها نیامدند تا رسیدیم به این جا!
تو خودت خودت را زخمی کردی
سال ها برای کسی که اسمت را نیز به یاد ندارد
نگاه کن! 

آمدی خودت را مسافر کلبه ای کردی
که اهالیش گفتند پادزهر دردت فراموشیست
زهر خوردی به درد بال و پر دادی!
سر سختانه ادامه دادی 
تا تمام التهاب های روزهای وصالش را  

پشت چراغ قرمزی که سال هاست است دیر آمده سال هاست برایت سبز نشده دوا کنی...!
این جا لیلی برای وفاداریت
دست به دست نمی زند 

هورااااااا نمی کشد
کلاه بر نمی دارد 

تنها نگاهی دارد دردناک بر دلی خونین
بلند شو مرد
عشقی حقیقی جایی همین اطراف منتظر توست...! 


  

 

  

 

 

پ ن :   

(با تشکر از آقا عطا)

هدیه ای از عطا بچهء غم : 
 

سلام...
اینو برای تو نوشتم
خواستی آپ بعد همزبون یا یادگاری پیش خودت
خداحافظ