در دستم،
شاخه گلی به رنگ غروب
در دهانم،
پنجاه و سه ترانۀ عاشقانۀ شمس
در دلم،
چیزی که پنهان کردنش کار هر کسی نیست
چگونه طبیعی باشم؟
با این بیقراری بیمهار
و این عاشقانۀ بیقرار،
که اگر دهانم را ببندم
از چشمهایم سرریز میکند