* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

سفر مرا به کجا می برد... کجاست جای رسیدن... 

 

از خوابم فرود آمدم، کنار برکه رسیدم.
ستاره ای در خوابِ طلایی ماهیان افتاد.
رشتهء عطری گسست.
آب از سایهء افسوسی پُر شد.
موجی غم را به لرزش نی ها داد.
غم را از لرزش نی ها چیدم، به تارم برآمدم، به آیینه
رسیدم.
غم از دستم در آیینه رها شد: خوابِ آیینه شکست.

از تارم فرود آمدم، میان برکه و آیینه، گویا گریستم ... سهراب
نه .. نه، تو باور مکن .. دیگر نمی گریم .. چه سود این گریستن .. چه سود .. دیری ست با واژهء انتظار بیگانه گشته ام .. بیگانه نبودم .. زمانه ام آموخت که بیگانه باشم .. چه سود این همه انتظار .. چه سود .. چشم به راه دوختن .. چشم به راه به دنبال ردِ سایه ای که به این سمت بیاید .. ردی از یک نوسان بر خطِ جاده .. اما نه .. نه سایه ای بود و نه نوسانی .. شب بود و شب بود و ماه بالای سر تنهایی .. دیگر آمدنت را به انتظار نمی نشینم .. بی هوده است .. می دانی؟ پاهایم را بر زمین گذاشتم .. پاهای برهنه ام را .. تا به حال زمین را اینگونه حس نکرده بودم .. برهنه، لخت .. محکم ایستادم .. ردِ سایه ام را نگریستم .. راه راه راه .. راهی که باید به تنهایی بروم .. بی هوده است به انتظار همراهی ماندن .. شاید روزی در میانهء راه، جایی، به انتظار بایستم .. شاید... می‌روم به دنبال
گریزان‌ من ِ خویش. در پناه وسعت آنسوترها. در جوار سماعی غریب.
آنچه در منحنی‌های تودرتوی آسمان تاریک شب‌هایم نهان بوده‌ست و من رهگذری سرد!
بی‌درودی دیگر بدرود!

سفری در پیش است.. به دورها و دیرها.. روزهایی نخواهم بود، اما این خانه را دستهایی خواهند نوشت.. دستهایی که می دانم چیزی فراتر از دستانِ برهنه ی من برای هدیه دادن دارند..

متبرک باد دستانِ تو...