من خسته ام
و هیچ خواب ابریشمی نیست
تا خستگیم را با خود به نیستی کشاند
زمان در حرکتی تند و تکراری مرده است
و هیچ گریزی نیست
جز دویدن و فرسودن و زنده بگوری
بغض نفس گیری راه بودن سیا ل و شفافم را بسته است
و هیچ دست معجزه گری نیست
تا گره آنرا به لمسی با سبکی بگشاید
اشکهایم جاری به گونه ا م خشکیده اند
و هیچ بوسه ای نیست
تا ما را در لرزه داغ و افسونگرش به همراه برد
زمان افسانه ها گذشته است
زمان زمان انسان ترسان از تماسست
زمان زمان عشاق و تمنای آغوش نیست
زمان زمان تیشه فرهاد نیست
زمان زمان حبس احساس و کلام
زمان زمان انسان نما و تب سخت افزاریست
و دیگر هیچ بادی ما را با خود نخواهد برد
هیچ بوسه ای ما را به خلسه نخواهد کشاند
هیچ دستی رهایی را به ما هدیه نخواهد داد
و دیگرهیچ خوابی ما را سبک نخواهد کرد
مائیم و این هوشیاری مهلک
مائیم و این بیداری دردناک
مائیم و باز این سئوال بی جواب مانده
" بودن یا نبودن؟ مسئله این است....."