* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

* ♣ همزبونه تنهایی ها ♣ *

همزبونه تنهایی ها 15ساله شد... دلم هنوز روشنه ...

خواب

خواب دیدم .

همیشه خواب می بینم.

درخواب می بینم ، همه ی چیزهایی که در بیداری نمی بینم یا نمی خواهم که ببینم.

در خواب هایم ، همه از من طلبکارند.

نگرانی ها را با خود به خواب می برم و خواب هایم آنها رو دوچندان کرده وتحویلم می دهد

در خواب آرامه هایم را نمی بینم

من آرمان شهری نمی بینم ، اسب سپیدی یا بهشت خیالی یا...

یا خویشتنی از خود که دوستش بدارم.

از بیداری به خواب و از خواب به بیداری پناه بردن !

مسخره است

ولی هست.

اما از خواب بدم نمی آید. هنوز!

شاید هنوز به دیدن خواب هایی شیرین امیدوارم.

سلام آخر

 

 

سلام ای غروب غریبانهء دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی

خدا حافظ ای شعر شب های روشن

خدا حافظ ای شعر شب های روشن

خدا حافظ ای قصهء عاشقانه

خداحافظ ای آبی روشن عشق

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همزیونه همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دل های خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب

تو را می سپارم به دامان دریا

اگر شب نشینم اگر شب شکسته

تو را می سپارم به رویای فردا

به شب می سپارم تو را تا نسوزد

به دل می سپارم تو را تا نمیرد

اگر چشمهء واژه از غم نخشکد

اگر روزگار این صدا را نگیرد

خدا حافظ ای برگ و بار دل من

خدا حافظ ای سایه سار همیشه

اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم

خدا حافظ ای نو بهار همیشه

 

 

 

 

زندگی شهر غم است 

کو مسافرهایش؟

یک به یک خسته ز درد

شهر غم افزایش

اسبهاشان چوبی

از نفس افتاده

تشنه شهر شلوغ

در قفس افتاده

تکیه گاشان غربت

دست در دامن شهر

میزنند چنگ به این

جامه بی برگ و بر

شب در حسرت صبح

غصه بی خوابی

مانده در بغض گلو

سربهای پوشالی

خواب در رویاشان

بسته پینه با محال

رنگ مرگ پاشیده

روی چشمان خیال

شب به یک باره سکوت

میکشد بر سر شهر

پرده می اندازند

دیوها بر در شهر

شیشه هاشان دودی

رنگها بی رنگی

سخن از مشکی هاست

کو مداد رنگی ؟

فصل شهر  فصل خزان

انس گرفته با برگ ریزان

میکشد زنجیر ها

روی تاراج خزان

سرد سرمای دی است

ظلمتش ظلمت شب

میزند از آسمان

برف یخ بندان شب

 باد میخواند سرود

 با هم آوازی در

شیشه ها میشکنند

 ز هم آوازی غم

 زندگی شهر غم است

 با آدمهای کوکی

 کوک کن خواهی دید

 سرنوشت پوکی. . .

 

عاشورا چیست؟ تاسوعا چیست؟

جواب این سوال رو نمی تونم بدم، چون هر انسانی برای خودش یه نظری داره من فقط می تونم کمکتون کنم راحت تر درک کنید که عاشورا چیه تاسوعا چیه.

راستش سخته توضیح دادن این که چرا ما هر سال این روز ها رو عذا داری می کنیم اما اگه یکمی اهل دل باشید جوابتونو می گیرید.

عاشورا هم یک کلامه مثل سایر کلمات عربی تاسوعا هم همین طور تنها چیزی که این دو وجه را دگرگون می کنه عشقه. همون چیزی که تا اسمش میاد بعضیا می گن بد این کارا، آخر عاقبت نداره، بسوزه پدر عاشقی، دیگه نمی دونم هر عشقی اسمش عشق نیست هر عاشقیم عاشق واقعی نیست. آره، منظورم یکی از عاشقای کربلاست، یکی از عاشقای دینش، یکی از عاشقای خدا، همونی که واسه خاطر پاک نگه داشتن عشقش از وجودش مایه گذاشت، نه من می فهمم ابوالفضل عباس (ع) کیه نه هیچ کس دیگه، فقط خدا می تونه بفهمه عباس کی بود، عباس آقا به معنای واقعی بود، یه جوون پاک که نظیرش خیلی کم پیدا میشه، این مرد افسانه نیست حقیقته محض، آره سخته فکر کنیم چه طوری میشه یه آدم دستاشو، بدنشو، وجودشو ذره ذره فدای خانواده اش کنه، فدای بچه های تشنه ای که در حسرت که قطره آبن.

اما اگه بدونیم هدفش چی بود جواب دادن راحت تره. خداییش کی تو دوره ی ما که همه عشق ماشین عشق چت عشق و عشق پولن، میاد به خاطر عشقش جونشو بده؟!

شاید بگید خیلی ها! اما جواب من اینه نه اون عشق ها مقدسن نه اون عشق ها و معشوق ها. آره حضرت عباس این کارو کرد؛اما اخه خدا جون مگه میشه بری لب رود از فرط تشنگی دستت رمق آب ریختن تو مشک و نداشته باشه چشمات دیگه مثل ماه نورانی نباشه صورتت خونی همه ی بدنت پر از زخم و تیر باشه اما معرفت داشته باشی و وقتی میای آب بخوری منصرف بشی؟!

والله به خدا این دوره زمونه اگه یه مادر یه روز ناهار نگذاشته باشه همه ی خونه می ریزه به هم به خاطر چی؟: فقط غذا گرم نیست ...

عباس (ع) آب رو ننوشید، چون می دونست بچه های امام حسین (ع) از او تشنه ترن اونا بچٌه هستن آخه ای خدا کجای عالم میشه یا حسین گفت و گریه نکرد؟ اسم امام حسین و به سنگ بگی شیشه میشه می شکنه. آره اونا از دینشون پاسداری کردن. واسه کیا؟ واسه امثال من و شمایی که الان فقط منتظریم عاشورا بشه بریم دسته ببینیم اما از فرداش شروع می کنیم به گناه.

امثال علی اکبر(ع) ها وقاسم ها تو این زمونه کم پیدا میشه این حقیقتی تلخه، چون اگه یکی بود که مقابل این فساد جامعه فریاد می زد دیگه این همه فاسد نداشتیم.

امام حسین (ع) نیومد شهید شه که ما عاشورا تاسوعا بریم براش گریه کنیم یا سینه بزنیم و عذاداری کنیم. این کارا رو نکنیم بهتره وقتی که نمی تونیم پا روی هوس هامون بزاریم وبنده ی تنیم تا بنده ی خدا. ما مشرکیم شرک فقط با پرستش بت ها نیست، شرک ما از بت پرستی هم بد تره، بنده ی هوسیم، هوس.....

نمی خوام با این حرف ها متحول شید اما اگه به حرف های من گوش نمی کنید لا اقل یه لحظه خودتونو بزارید جای کربلاییان ببینید هدفشون از قیام چه بود؟!

جوابش فکر می کنم حالا راحت تره عشق به خدا و عشق به دین عشق به خیر و نیکی.

آره، اونا رفتن ما هم میریم یزیدی ها و معاویه ها هم رفتن اما اسم کی می مونه؟ امام حسین (ع) چون بنده ی تن نبود بنده ی خداش بود فقط برای خداش بود.

عشق به خدا از هر لذتی شیرین تره.

یه کلام ختم کلام:اگه نمی خواید مسجد برید نماز بخونید روزه بگیرید یا ... ، لا اقل به گفته ی امام حسین (ع) آزاده و مرد باشید. ان شاءالله که توانسته باشیم کمی به خودمون بیایم.

امام حسین (ع) مرد دیروز، امروز و فردا نیست امام حسین مرد همیشه است و همیشه...

 

 

منبع:

www.bachehayegham.blogfa.com

باغ همسفران

 

 

 

 

 

 

صدا کن مرا صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه ی ان گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از تنصیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمی کرد

بیا زندگی را بدزدیم ان وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا اب شو مثل یک وازه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

در این کوچه ها که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

بیا تا نترسم من از شهر هایی که خاک سیاهشان

چراگاه جرثقیل است

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن امد صدا کن مرا

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

و ان وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در ان گیروداری که چرخ زره پوش از روی رویای

کودک گذر داشت

قناری نخ اواز خود را به پای چه احساس اسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

من مثل ایمانی از تابش استوا گرم تدا در سر اغاز یک باغ

خواهم شنید

سپهری

 

 

 

 

وای باران ! باران!

شیشه پجره را باران شست.

از دل من اما...... چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

تو بهاری ?

نه.

بهاران از توست.

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

باز کن پنجره را

تو اگر باز کنی پنجره را-

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را.....

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی عروسکهای

کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس

صحبت از کودکی و سادگی است

چهره ای نیست عبوس

در دلم آرزوی آمدنت میمیرد

رفته ای اینک اما آیا

باز برمیگردی؟

چه تمنای محالی دارم- خنده ام میگیرد!

من گمان میکردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چهار فصلش همه آراستگی ست.

من چه میدانستم

هیبت باد زمستانی هست.

من چه میدانستم

دل هر کس دل نیست؟


در میان من و تو فاصله هاست.

گاه می اندیشم

میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!

تو توانایی بخشش داری.

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد.

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی...

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور؟----- هیچ.

من چه دارم که سزاوار تو؟------ هیچ.

تو چه داری؟ ---همه چیز.

تو چه کم داری؟---هیچ.

آرزو میکردم

که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا میخوانی؟؟؟

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی.

( کاشکی شعر مرا میخواندی
)

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی

روی تو را کاشکی میدیدم.

شانه بالا زدنت را ــ بی قید

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد؟

چه کسی میخواهد

من و تو ما نشویم؟

خانه اش ویران باد

 خانه اش ویران باد.

 

 

 

c l o s s e D

c l o s s e D

 

ـــــ۲۱ ساله می شومـــــ

 

 

 

به مناسبت بی مناسبت اشک چشمانم جاری شد

تا شاید مسافر تنهای شهر غم سفر کند

به مناسبت بی مناسبت دوباره متولد شدم

بی مناسبت سری به گذشته های دور و نزدیک زدم

شادی های گذشته را مرور کردم

غمهایش جا مانده

لحظه لحظهء گذشته های گذشته را مرور کردم

روزهای روزگار را همراه با روشنی و سیاهی دیدم

سری به خودم زدم. سری به دوستان قدیم زدم

اما نشد !!

 دلم گرفت برگشتم!!

به مناسبت تولدم خواستم لبخند بزنم

اما گل خنده ای به روی لبهام غنچه نداد

به مناسبت بی مناسبت خواستم حرفی بزنم

اما مهر خاموشی بر لبهایم خورد

بی مناسبت سکووووووت

به شهر سکوت خوش آمدی مسافر

 

25/5/86

 

ــــــــــــــــــــــ

 

هدیه ی من در روزی که خودم دارم در تلخی شنا می کنم ممکن است زیاد به حال و هوایت سر وسامان ندهد:



زمان می گذرد و تو هر روز زیبا تر می شوی
آن قدر که باید به یادت بیاورم
هم زبونه تنهایی هایت را
تبصره ی این شعر را برای روز های سرد بپذیر:
"هوا که سرد تر میشود تو هم هر روز
قدم به قدم همراه با آن سرد می شوی
و منی که آرزو می کنم "فردا نرسد"
اما این آرزو از اصل مشکل دارد!
تابستان تصمیم گرفته دیر برگردد
اما حتی اگر الان هم بیاید...
به خدا اشتباه شده! من گل یخ نیستم...!!
من هر روز به تو تشنه تر و تو هر روز از من دور تر می شوی
شاهد هستید؟
باز هم جاده ی عشق یک طرفه شده
من در این کویر دنباله روی سایه ای از محبت؟
به عمق سراب چه قدر مانده؟
عادت کرده ام که این جا فقط خودم رو ابری ببینم
اما تو فقط به دوری عادتم نده

پ ن:هدیه از عطا بچهء غم

 

 

ـــــــــــــــــــ

 

آن لحظه که تمام زندگی ام از جلوی چشمانم می گذرد

آن لحظه ای که فرشته ای روحم را با خود  برد

وقتی که کودکی ام مثل روز برایم روشن و تازه می شود

تمام خاطرات و تار و پودم را با خود می برد

بودن و نبودنم یکی می شوند و کویر هم خسته می شود

تمام هستی ام را با خود می برد

وقایع و روزگارانم از جلوی چشمانم سپری شدند

صدای صوت قرآن می پیچد زمین مرا در آغوش می گیرد

و چه کسی یک روز فکر این روز را به ذهن راه می دهد؟

و در آن خانهء ابدی تنهایی معنای حقیقت می یابد

دیگر چراغی روشن نکنید ! نام و نشانی

دلم را رو به قبله نهاند

من از من جدا شد

به سراغ من اگر می آیید

دیگر نیایید که خیلی دیر است

اگر چه نیت خوبیست زیستن

ولی کاش دست به کار دیگری بزنیم

 

 

ــــــــــــــــــ

 

 

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند,  نبایدها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را بابغض می خوانم

عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم

باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تقویم  روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز ,  روزی شبیه فردا

روزی درست شبیه همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند  شاید امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند  نبایدها

هر روز بی تو روز مباداست

آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارد

آیینه ها که دعوت دیدارند

دیدارهای کوتاه

و از پشت حرف دیوار

دیوارهای صاف

دیوارهای شیشه ای شفاف

دیوارهای تو           دیوارهای من

دیوارهای فاصله بسیارند

آه دیوارهای تو همه آیینه اند

آیینه های من همه دیوارند

ــــــــــــــــــــــــ

 

 

 

 

با فلانی

 

هی فلانی چقدر با  تو حرف دارم. هی فلانی چقدر درد دارم .هی فلانی چقدر مشت به جایی نگوبیده توی دستهایم گره خورده و جا مانده .هی فلانی چقدر اینجا سرد بود وقتی من زار می زدم. هی فلانی چقدر اینجا سرد است وقتی خداحافظی روی لبهایم می ماسد. هی فلانی چقدر از اینجا تا خود یک دوستت دارم ساده فاصله است .چقدر پیراهن بنفشم تنهاست وقتی سراغ دوستت دارم را روی کلیدهای تلفن جستجو می کنم.هی فلانی  چقدر سراغ یک مهربانی ساده را از بوقهای ممتد تلفن گرفتم .هی فلانی  چقدر شماره ها را روی این کاغذهای کاهی کنار دستم با شوق نوشتم و با حرص خط زدم .هی فلانی  چقدر هوای این اتاق بوی نیامدن می دهد بوی بیقرار حرفی نزده .هی فلانی  چقدر دلم شور آدمهای در راه مانده را زد ! و آنها به خانه هایشان رسیدند و گفتند هی فلانی چه بیکاری که دلت شور ما را می زده و من امروز دیگر می دانم آنکه در راه مانده بلاخره یا خودش می آید یا خبرش و هی فلانی در هر صورتش تو هیچ کجای هیچ رابطه ای نایستاده ای که کسی حتی خبری به تو بدهد . هی فلانی پشت هیچستانی سالهاست که پشت هیچستان جا مانده ای.هی فلانی چقدر سوء تفاهم توی صورت احساست بود که کسی نفهمید احساست چه بزرگ است که کسی نفهمید احساست توی حجم زمان جا نمی گیرد . هی فلانی چقدر جای بوسه روی لبهایت کم رنگ شده چقدر این همه سفیدی با سماجت از زیر رنگ زیتونی موهایت بیرون می زند .هی فلانی چقدر دستهایت از حجم تن کسی تهیست. هی فلانی چقدر دلت پیر شد و تاب دل دل ساده روزهای اول آشنایی را ندارد . هی فلانی چقدر دلت می خواهد تو به دلی بگویی ف و او  خودش تا فرحزاد برود . هی فلانی چقدر گلویت خراشید از بس ضجه زدی بر گور عشقی خالی از رگ و ریشه . هی فلانی چقدر تحقیر شده ای برای جمله ساده دوستت دارم . هی فلانی اصلا چیزی هنوز از تو مانده است؟ هی فلانی چقدر غریبی....................غریب

 

.

.

 

 

 

 

ـــــــــــــــ

 

زندگی شهر غم است

 

کو مسافرهایش؟

 

یک به یک خسته ز درد

 

شهر غم افزایش

 

اسبهاشان چوبی

 

از نفس افتاده

 

تشنه شهر شلوغ

 

در قفس افتاده

 

تکیه گاشان غربت

 

دست در دامن شهر

 

میزنند چنگ به این

 

جامه بی برگ و بر

 

شب در حسرت صبح

 

غصه بی خوابی

 

مانده در بغض گلو

 

سربهای پوشالی

 

خواب در رویاشان

 

بسته پینه با محال

 

رنگ مرگ پاشیده

 

روی چشمان خیال

 

شب به یک باره سکوت

 

میکشد بر سر شهر

 

پرده می اندازند

 

دیوها بر در شهر

 

شیشه هاشان دودی

 

رنگها بی رنگی

 

سخن از مشکی هاست

 

کو مداد رنگی ؟

 

فصل شهر  فصل خزان

 

انس گرفته با برگ ریزان

 

میکشد زنجیر ها

 

روی تاراج خزان

 

سرد سرمای دی است

 

ظلمتش ظلمت شب

 

میزند از آسمان

 

برف یخ بندان شب

 

باد میخواند سرود

 

با هم آوازی در

 

شیشه ها میشکنند

 

از هم آوازی غم

 

زندگی شهر غم است

 

با آدمهای کوکی

 

کوک کن خواهی دید

 

سرنوشت پوکی. . .

 


ـــــــــــــــــــــــ

 
 
 
ای مسافر !  ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ...
بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ...
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز...    آرام تر بگذر ...
وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی !  آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ...
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ...
ای پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ...
از خود تهی شده ام ... نمی دانم تا باز گردی مرا
خواهی دید ؟؟؟

ستاره ی مرگ

 

  

 

در گورستانی متروک ...
که دیگر هرگز ...
مرده ای در آن دفن نمی شود ...
زنده ها ...
با قدمهایی رنگین از علف ...
به روی تپه می آیند تا ...
نوشته های روی سنگهای قبر را بخوانند ...
گورستان هنوز زنده ها را به سوی خود می کشد ...
اما دیگر هرگز مرده ای به آنجا نمی آید ...
و این اشعار همه جا به چشم می خورد :

آنهایی که امروز ...
زنده به اینجا می آیند ...
تا سنگها را بخوانند و باز گردند ...
فردا مرده خواهند آمد ...
تا بمانند ...

سنگ قبرها ...
که اینچنین با یقین از مرگ سخن می گویند ...
همیشه در حیرت اند ...
که چرا دیگر هرگز ...
مرده ای از راه نمی رسد ...
و پرهیز و امتناع مردم از مردن برای چیست ؟

آسان میتوان شوخ طبعی کرد ...
و به سنگها گفت :
مردم از مردن بیزارند ...
و دیگر هرگز نمی میرند ...

به گمانم آنها این دروغ را باور می کنند ...
سنگهای قبر ...
در گورستانی متروک ...
که دیگر هرگز مرده ای در آن دفن نمی شود

  

 

 

 

 

 به سه چیز تکیه نکن ، غرور ، دروغ و عشق. آدم با غرور می تازد، با دروغ می بازد و

با عشق می میرد

دکتر علی شریعتی

رویاهای تباه شده

 

وقتی که تمامی کودکی ام در مقابل چشمانم زنده میشود

وقتی که بودن و نبودنم یکی می شود

زمین مرا در آغوش می گیرد

 

عطا بچه ی غم

پژمان

 

 

به نام خدایی که آشنایی را در لبخند، لبخند را در دوستی، دوستی را در محبت، محبت را در عشق، عشق را در جوانی، و جوانی را در غم نهاد

مثل یه خوابه. درست مثل یه خواب وقتی که در رویاهام می بینم که در دشت سرسبزی می دوم و با دوستانم بازی می کنم و خیلی شادم. اما وقتی که بلند می شم همه چیز به پایان می رسد ترمزی برای شادی ها ترمزی برای رویاهای شیرین ...

وقتی به اطراف نگاه می کنم خودم را در اتاقم می بینم. نیمه شبه خودم رو تنها بیدار می بینم. افسوس می خورم اما...

ترمزی که موجب شد خواب و رویام از دست بره یک چیز بود. فقط درد!
به رویا فکر می کنم دوست دارم دوباره با این رویا پیش بروم چشمانم را می بیندم و سعی می کنم رویا را ادامه بدم اما فایده ای نداره خوابم نمی برد و باز هم افسوس...
شاید شادی فقط یه رویاست برای بعضی ها طولانی تره و برای بعضی فقط چند ثانیه طول می کشه!

 

 

دیشب رؤیایی داشتم

خواب دیدم بر روی شن ها راه میروم،

همراه با خداوند

و بر روی پرده ی شب

تمام روزهای زندگیم را، مانند فیلمی می دیدم

همان طور که به گذشته ام نگاه میکردم،

روز به روز از زندگی را،

دو رد پا بر روی پرده ظاهر شد،

یکی مال من و یکی از آن خداوند

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت

آن گاه ایستادم و به عقب نگاه کردم

در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت

اتفاقاً ، آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود

روزهایی با بزرگترین رنجها ، ترسها ، دردها و

آن گاه از او پرسیدم

خداوندا ، تو به من گفتی که در تمام ایّام زندگی با من خواهی بود

و من پذیرفتم با تو زندگی کنم

خواهش می کنم به من بگو چرا در آن لحظات سخت مرا تنها گذاشتی ؟

خداوند پاسخ داد

"فرزندم ، تو را دوست دارم وبه تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت ،

نه حتی برای لحظه ای ،

و من چنین نکردم

هنگامی که در آن روزها ، یک رد پا بر روی شن دیدی ،

من بودم که تو را به دوش کشیده بودم

 

زوال

 

ما ز یاران چشم یاری داشتیم         خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 

!...برزخ...!

 

به دنبال کدامین قصه و افسانه می گردی؟
 
 
 
ای کاش... 
 
 
واژه های من همه بی جانند!
بی روح! بی احساس و ملال انگیز!
ولی ای کاش...
گفتم ای کاش حرف هایم!
کمی از جنبش سوسوی ستاره را داشته باشند با خود!
ولی افسوس...
ولی افسوس که مرغ دل من!
پر و بالش بسته تر از آن است که آواز بخواند!!
زندگی ام رو به زوال است!!
دیر زمانی است که من مردم!
ای تو که می گویی "آدمی روح است٬نه جسم"!
روح من مرده! من فقط جسمم!....

بدون عنوان

 

 در آغاز بهاری سود پر سوز و گداز       بوستان زندگی ویران شد از باران مرگ

 

از میان تلاطم زندگی با بالا و پاین های زیاد و در دریای هستی و عاطفه و عشق و امید در آسمان پر ستاره, در اقیانوس زندگی...

پس از گذراندن بیست بهار زندگی چه سخت است روز رقم خوردن تقدیر ,آنچه تقدیر نوشته است حکم است,چه سخت است سرود مرگ را زمزمه کردن

خروارها خاک انتظار می کشند از درون زمین و از عالم باقی و از فرشته ای مامور ندایی بر آمد.... آری همانطور که بود رقم خورد. دفتر او دیگر برگی ندارد همه جا تیره و تار شد

 

 

گلدان شکست ، پنجره خم شد ، کلاغ مُرد

دنیا دوباره در شُرُفِ اتفاق ... مُرد

کودک نشسته گریه ، فقط گریه ، جیغ ... جیغ

زن در کنار ِ شعله ی داغ ِ اجاق مُرد !...

هی طعنه می زند  به زمین آسمان... مَرد -

در خود فرو رفته ... چرا؟! اشتیاق مُرد ...

گنجشک ِ کوچکی که خودش را رسانده بود -

بالای تک درخت ِ قدیمی ِ باغ ... مُرد !!

این جا زمین لرزه ... زمین ، لرز می کند

غم شعله می کشد ... و زمین داغ ِ داغ مُرد

پایان ِ شعر هم ، همه جا تیره تر شد و

کودک درون ِ حجم ِ سیاه ِ اتاق مُرد !...

امید/سراب

 

*

*

 

 

>>شعر از خودم<<

*

*

باز مینویسم از سر خط

باز می گویم قصهء این زندگی

از هیاهوی خفته

از گذشته های روبرو

از روزهای تلخ و شیرین

از گناه دیگران سوختن!

از تلاش بی سر انجام

به هدف های نا معلوم

از دوستی شوم روزگار

از غفلت و درد های ماندگار

باز می نویسم از سر خط

باز می گویم قصهء این زندگی

از حدیث دل که خاک شد

از سکوت دل که نشکست

به غروری که زمین خورد

باز هم می نویسم..

آری هنوز نفس می کشم

گویی که تنها ترین تنها منم

و چه پوچ است

برای بیهوده ترین سوختن

باز مینویسم از سر خط

باز می گویم از خاطرات خفته

از یادگاری های مانده در ذهنم

به همزبونه تنهایی ها

*

*

۱۲/۱۲/۸۵ 

40:oo

 

*  

 

 

اگر طوفان بر  سرت کوفت

و دلت را آزرد

مرا صدا زن

من با نفس گرم

بهار خواهم بود و پیشت خواهم آمد.

 

***

در تنگ روزی

به فردا امید بند

و اگر گلت پژمرد

شکوفه ای دیگر به خاک بسپار

اگر دلت گرفت

مرا صدا زن

من همچو امیدی

نغمه ای خواهم بود

و در دلت صدا خواهم کرد

 

***

اگر شادی خود را گم کردی

مپندار که دیگر رفتی

در حصار هر غم سعادتی پنهان است

اگر به زانو در آمدی

مگو که: دیگر بر نتوانم خاست

ویرانگری سیل را

آباد نتوانم کرد

چنین اندیشه مکن

و به پریشان خاطری،

مرا صدا زن

 

*

*

عیدت مبارک

 

۲۵ بهمن ۸۵

 

در گریز ناگزیرم

گریه شد معنای لبخند

ما گذشتیم و شکستیم

پشت سر پل های پیوند

 

 

تو ام خودخواهی کن..

 

به همین سادگی رفتی

خداحافظ عزیزم

سهم تو شد روز تازه

سهم من برات بمیره

به همین سادگی کم شد

عمر گل بوته تو دستم

گله از تو نیست میدونم

خودم اینو از تو خواستم

به جون ستاره ها

تو عزیز تر از چشامی

هر جا هستی خوب و خوش باش

تا ابد بغض صدامی

حالا محض لحظه هامون

نشه باورت یه وقتی

که دوستت ندارم

اینو به خدا گفتم به سختی

من اگه دوست نداشتم

پای غم هات نمی موندم

واست این همه ترانه

از ته دل نمی خوندم

اگه گفتم برو خوبم

واسه این بود که می دیدم

داری آب میشی  میمیری

اینو از همه شنیدم

دارم از دوری ت میمیرم

تا کنار من نسوزی

از دلم نمی ری عمرم

نفسام تو که هنوزی

تو رو محض خیره هامون

که نفس نفس خدا شد

از همون لحظه که رفتی

روحم از تنم جدا شد

تو که تنها نمی مونی

منه تنها رو دعا کن

خاطراتمو نگه دار

اما دستامو رها کن

دست تو اول عشقه

بسپرش به آخرین مرد

مردی که پشت یه دیوار

واسه چشمات

گریه می کرد

گریه می کرد

گریه می کرد.. 

 
                       
               
 
 
 
             

غصه نخور مسافر

 

غصه نخور مسافر     اینجا ما هم غریبیم

غصه نخور مسافر     اینجا ما هم غریبیم

از دیدن نور ماه         یک عمر بی نصیبیم

فرقی نداره بی تو           بهارمون با پاییز

نمی بینی که شعرام      همه شدن غم انگیز

غصه نخور مسافر           اونجا هوا که بد نیست

اینجا ولی آسمون           اشک ریختن هم بلد نیست

غصه نخور مسافر              فدای قلب تنگت

فدای برق نازت           اون چشای قشنگت

غصه نخور مسافر          تلخ هوای دوری 

من که اینو می دونم           که تو چقدر صبوری

غصه نخور مسافر         بازم میای به زودی

ما رو بگو چه کردیم           از وقتی تو نبودی

غصه نخور مسافر            غصه نخور مسافر   

غصه اثر نداره      از دل تو می دونم     هیشکی خبر نداره

غصه نخور مسافر        رفتیم تو ماه اسفند

اردیبهشت که میشه تو بر می گردی     لبخند

غصه نخور مسافر          همیشه اینجوری نیست

همیشه که عزیزم        راهت به این دوری نیست

غصه نخور مسافر         تولد دوباره

غصه نخور مسافر        غصه نخور ستاره

غصه نخور مگه تو        کنار دریا نیستی   

غصه نخور مگه تو        کنار دریا نیستی

من چشم به راهت می مونم         ببین تو تنها نیستی 

غصه نخور مسافر        غصه کار گل ها نیست

سفر یه امتحان         به جون تو بلا نیست

غصه نخور مسافر          تو خود آسمونی

غصه نخور مسافر تو خود آسمونی...

 

 

 

شب ی ل د ا

 

 
لحظه ای که زمان تمام هستی را با خود می بُرد
سکوتی به وسعت دشتهای شرق زمین را خاموشی مطلق می کشاند هیچ کلامی گفته نشد
فقط چشم مانده بود و چشم
تنها دل بود که از حال دل خبر داشت
آسمان گرد جدایی می پاشید
ستاره ها از خجالت به نقاب نشسته بودند
باد تلاش می کرد که دستهارا به هم پیوند دهد
اما
ناگاه صدایی آمد!!!
خاموش
تقدیر است
جدایی سر نوشت است
ماه هم با زمان قهر کرد
شب تیره وتار بود
آسمان تصویری روشن از کینه ی تار بود
قدرت اشک بود که دل را نجات داد
وصدایی سرد که دل را به هلاکت کشاند
خداحافظ
وبرای همیشه خاموش شد
دیده پر از خون بود تنها
قدرت اشک بود که مرا زنده نگاه داشت

 

خوب بنگر

 

بنگر

هنوز هم خوبی هست !؟

هنوز هم می توان خندید ...

هنوز هم مردمان ما خوبند...

هنوز هم در اعماق وجود هر کس هر چه قدر هم کوچک ، خدا هست...

هنوز هم فرشتگان رحمت هر روز به زمین می آیند..

هنوز تاریکی آنقدر دنیا را فرا نگرفته است،

که زمین هم تحملش طاق شود..